آقا محمد سجادآقا محمد سجاد، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

قهرمان شکست ناپذير...

من محمدسجاد مکرمی هستم... یک قهرمان شکست ناپذیر...

صداهای جانانه

سلام به همگی91 وقتی که صداش رو میندازه توی حنجره ش و جیغ می کشه، دلم ریش ریش میشه. مستاصل می شم و نمی دونم چی کار کنم. بیشتر اما دچاره دلسوزیِ فراوون میشم که طفلکی چه دردی داره می کشه بابت نفخ معده ش. انگار این یک ذره بادی که توو دلش می پیچه بدترین و بیشترین درد دنیاست. . چند شب پیش کلی سه تایی با هم خندیدیم... سر دلش گرفته بود و نمی تونست فعالیتش رو انجام بده من و باباش نشستیم و دل و کمرش رو با روغن زیتون ماساژ دادیم. جانم! هر ماساژ ما با صدایی همراه بود که باعث سرور دل ما می شد. یعنی میخام بگم دیگه ما با این صداها هم شاد می شیم.   ...
24 خرداد 1391

40

سلام به همگی 95 امروز 14 فروردین، 10 جمادی الاول(شب شروع ایام فاطمیه)... محمدسجاد که 4 اسفند بدنیا اومده بود مصادف با  اول ربیع الثانی، امروز 40 روزه شد . 40 روزه شدنت مبارک پسرم. ...
24 خرداد 1391

خداحافظي با مراحل رشد

سلام به همگي 89 کليه ي قوانين روانشناختي در باب مراحل رشد کودک به نظرم داره ميره زير سوال! ديشب محمد سجاد يک غلط جانانه زد در يک ماهگيش ! طوري که افتاد روو صورتش. بهش افتخار مي کنم به خاطر لبخند هاي هدف دار و بي هدفش. به خاطر زور زدن هاش. به خاطر سعيش در گردن گرفتن. به خاطر سعيش براي روي دست بلند شدنش. به خاطر همه چيزش. خدايا شکرت. ...
24 خرداد 1391

دختر بچه ي ناز

سلام به همگي 119 خودِ محمدسجاد: يروز تولد مامان جونيم بود.... خوش به حال مادرش حتما خيلي دوستش داشته وقتي که خيلي کوچولو بوده و داشته کم کم بزرگ ميشده... مامان محمدسجاد: کلي مشعوف و پر انرژي مي شم وقتي فکر مي کنم که اين بزرگان هم  کودکيِ شان از خيلي لحاظ شبيه کوچکيِ محمدسجاد است. فکرش را که مي کنم حضرت زهرا 1ماهه بودن، دو ماهه بودن و 80 روزه بودن قند توو دلم آب ميشه.... يک دختر بچه ي نازِ خوشگلي که هر چي بگه​ آدم ازشون کم گفته.. خدايي فکر کردن به اين موضوع تپش قلبم را بالا مي برد. البته اين کجا و آن کجا... اما آدم شبيه کسايي مي شود که بهشان ميلي وافر دارد . چه ميدونم! ما هم مي خايم به هر بهان...
24 خرداد 1391

بارونِ نانا

سلام به همگي 83 آخه مگه من معده م چقدره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب وقتي يک عالمه نانا دادين من خوردم، ديگه چرا قطره ي ويتامينم رو پشت سرش ميريزيد توو حلقم؟؟؟!!!!! خب همين ميشه که همه جا سفيد ميشه و پنيرکي... انگار بارونِ نانا داره مياد... يه ساعتهايي هست که من معده م خاليه، مامان و باباي، اون رو پيدا کنيد و اون موقع ويتامين من رو به من بديد... متشکرم از لحظه لحظه ي زحمات شما ...
24 خرداد 1391

روز معلم

سلام به همگي 114 روز معلم بر همه معلم هاي خوب مبارک. مخصوصا معلم هاي مامانم. مخصوصا ترش معلم اول و دوم و سوم و چهارم و پنجمِ دبستانشه. مخصوصا تر ترش معلم اول و سومش. مخصوصا ترترترش به اين معلم جديده مامانم که  انگاري از آسمون افتاده پايين... من خوشحال ميشم وقتي مامانم از خاطرات مدرسه ش واسه م ميگه، مي فهمم که خيلييييي دستم بازه واسه شيطنت و اينا.... هوراااااااااااااااا ...
24 خرداد 1391

چشمک...

سلام به همگی 100 یکی از لذت بخش ترین حس های عالم اینه که، شب پسرت رو کنارت خوابونده باشی، بعد صبح که بیدار می شی ببینی که دو تا چشم سیاه با یک لبخند عمیق بهت ذُل زده و داره دلبری می کنه... اینجاست که می خوای همونجا این پسر رو به جای وعده صبحانه تناول کنی. ــــــــــــــــــــــــــــــ صدمین نوشته هم نازل شد. ماندگار باشی محمدسجاد، خودت و همه ی خروجی ها در طول حیاتت. ...
24 خرداد 1391

نوازش

سلام به همگي 103 نوازش که مي شود آرام آرام آرامش را در وجودش مي يابد. دستاني که از روي سر تا کنار و پايين گوش هايش کشيده مي شود، هر بي تابي اي را از ذهنش دور مي کند. انگشتاني که روي شکم و کمرش بالا و پايين مي رود، تداوم مهرباني را برايش به ارمغان مي آورد. بازي کردن با پاهايش چنان قدرتي به او مي دهد که هر آن امکان دارد از جا برخيزد. او در اين سنّ، نوازش را مي فهمد و با تمام وجودش درکش مي کند. ديگر او به نوازش محتاج نيست، بلکه اين انگشتان دستان من است که سخت دل تنگ تک تکِ سلولهاي بدن او ست. دلتنگ نوازش ش هست م .* ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  * رسول اك...
24 خرداد 1391

تفرييييح...

سلام به همگي 101 ديروز با مامانم نماز مغرب و عشا رو رفتم مسجد به جماعت خونديم... نمي دونم اين چه مدل نمازي بود که مامانم مي خوند من صدا مي دادم ، مامانم هم با يه دستش کرير من رو تکون ميداد. ماماني نمازت قبول. بعدش هم سه تايي رفتيم زيارت حرم حضرت عبدالعظيم و اين دفعه با بابام رفتم توو. کلي دعا کرديم با هم و کلي توو بغل بابام بهم خوش گذشت . بعدش هم رفيم کلي جيگر و دل و قلوه خورديممممممم اما انقدر من بي تابي کردم که در عرض 10 دقيقه نفهميدم که مامان و بابام چطوره 21 سيخ رو بلعيدن کردند . کلا خيلييييييييييي خوش گذشت. کلي هم براتون دعا کرديم و به جاتون جيغ کشيديم و خوابيديم و خورديم.   ...
24 خرداد 1391